بازپروریِ روایتِ نفرتهای شعلهور
نویسنده: فرزانه آگاه
زمان مطالعه:4 دقیقه

بازپروریِ روایتِ نفرتهای شعلهور
فرزانه آگاه
بازپروریِ روایتِ نفرتهای شعلهور
نویسنده: فرزانه آگاه
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]4 دقیقه
ماه پیش در جهتی خاص به شهودگرایی رسیدم؛ اینکه از نفرتهایم لذت میبرم و آنها آفاق بکری از ذهنم را به من نشان میدهند.
فکر میکنم خوب است اگر روزهایی تماماً متنفر باشم و صفحهی نقاشیام را فقط با مداد سیاه رنگآمیزی کنم. نفرتها من را کامل میکنند و به شیوهای معکوس، دلباختهی چیز دیگری. نفرتم از آفتاب من را عاشق روزهای ابری کرد و نفرتم از آبنبات هلدار، شیفتگی به آبنبات نارگیلی را در من ایجاد کرد.
بیشتر آدمها همهی عمر تلاش میکنند به دیگران ثابت کنند که انسانهای بدجنسی نیستند و برعکس بسیار رئوف، خوشطینت و خیرخواهاند. آنها معمولاً درگیر نقش بازیکردن در یک تئاتر فرضیِ درجه هشتِ دبستانی میشوند و دیالوگها را فراموش میکنند و از شدت مصنوعیبودن، بیننده را یاد انگورهای پلاستیکی آویزان از گوشهی دیوار یک چلوکبابیِ بینجادهای میاندازند. درحالیکه بهقول کامو در اعماق نفرت میتوان عشقی بیپایان یافت.
با نگرشی رادیکال چهبسا نفرت را از عشق ارزشمندتر بدانم؛ عشق همواره در مراجعه است اما نفرت نه. اگرچه یادآوری خاطرات تلخی از گذشته که اسباب نفرت شده، قرین گداختن است ولی در بطن آنها برایم تسلی نهفته است.
گذشتهام، منظومهی اتفاقات و افرادیست که بر آن قدم گذاشتهاند و کلاف خاطرات مشترک را روی زمین کشیدهاند. روزهای «تماماً متنفر» روی صندلی نفرتم مینشینم، احتمالاً شبیه یوزف گوبلس در تصویر «چشمان نفرت» شدهام.
به آنهایی میاندیشم که یکدیگر را از زندگی راندهایم. آنها را چگونه میبینم؟ غیرقابل تحمل؛ ایستاده در قاب خاطرهای چرکگرفته، آغشته به خشم و انزجار، با آخرین جملههای ردوبدل شده که شاید فکر نمیکردیم «آخرین» باشد، پر از خطا و گناه. درها و پنجرهها را هم پشتسر میبندیم، در دادگاهی رأی صادر کرده به تبعید در دورترین نقطهی ذهن و حافظهمان. بارها حق را بین خودمان جابهجا کردهایم، آنقدر که تصویرهای واقعی از گذشتهمان هم کدر شدهاند.
در ابتدا تنفرها در من به غددی چرکین تبدیل شده، بزرگ و بدریخت شده بودند مثل زخمهای بدخیم و ملتهب که از نگاهکردنشان وحشت داشتم. از نگاهکردن به خودم در آینه طفره میرفتم؛ چون زخمها را به رُخم میکشید؛ اشتباهات و سرزنشهای آبلهگون من را تا مرز تنفر از خود نیز میکشانید. از لابهلای ردیف کتابها بالاخره کتابی پیدا میشد که وقیحانه من را به گذشته ببرد. بالاخره از خرابشدهای موسیقیای پیدا میشد که بخواند:
«میون اینهمه سرگردونی
دل من گرفته ماهپیشونی»
ناقوس مرگ من را بدمد و فلان روز کذایی را یادآور شود تا سراسر بیزاری شوم.
هر چهاردیواری عرصهی تنگی بود برای خانهخرابشدن و نفرتپراکنی به شخصی، روزی و حتی هوایی مشخص. و من خودم را شلاق میزدم تا بالا بروم این مرداب.
نباید اجازه میدادم نبض بعضی خاطرات من را بهسوی تاریکی ببرد. مسیر تاریکی از هزارپلهی زیر زمین رد میشد و در کوچههایش گلولای کثافت زندگی آدمها و تنفرهایم بود. هرآینه که زندگیام به آن مسیر انحراف پیدا میکرد اعصابم فلج میشد و کارهایم بینتیجه. و باز باید دستوپا میزدم تا به ثبات و پیوستگی همیشه برسم.
کوشیدم مقاومت در برابر تندادن به اسارت بشر را عادت کنم تا اجازه ندهنم رد پاها مسیر زندگیام را مشخص کنند. مزر باریکی بود میان آدمها و الحاقاتشان؛ اگر متعلقات را از آنها میگرفتم هیچ میشدند و ذهن من درکی از هیچشدن نداشت. باید کسی را به چیزی و چیزی را به کسی وصله میکردم. آگاهی از محدودیتهای ذهن، روشهای راهگشایی را برایم مشخص میکرد.
نقل است فلوبر در بستر مرگ نعره میزد که: «آی بوواری پتیاره، من میمیرم و تو زنده خواهی ماند!»
هرچند که این سخن هذیانِ یک محتضر است، اما چیزی از اهمیت آن نمیکاهد و حقایق پوشیدهای را بر من آشکار میکرد. تلاقی زندگی و نفرت و نوسانش بین حیات شخصی و سپهر عمومی.
ناسزاهای دمِ مرگ فلوبر بیش از آنکه مرگِ مولف و زندهماندنِ متن را نشان دهد، از پیوند نزدیکتر و شخصیتر آنها خبر میدهد. از حرفهایی که فلوبر هیچگاه و به هیچکس نتوانسته بود بزند، حتی به خودش. از دردهای تهنشینشدهای که نطفهی حسرت را شکل میداد.
پریشانگویی فلوبر چیزی جز ترسها و نفرتهای فروخوردهاش نیست. تلخیهایی که در گذشته مدفون شدهاند. شاید گذشته را بتوان فراموش کرد، اما گذشته رهایتان نخواهد کرد. دردهایی که سراسر زندگی سرکوب میشوند، اما امر سرکوبشده همواره برخواهد گشت، این بار لابلای کلمات، در هیبت ادبیات و در بستر مرگ.
در قدم اول پذیرفتم که تمامی آن نفرتها جزئی لاینفک و متعلق به من هستند و در نهایت رهایم نخواهند کرد. توانستم از نفرت پروارشدهی افراد و رد پایشان در زندگیام بگریزم برای هدفی پنهانی که میخواستم محدودهی آفرینشام را وسیع کند تا به جزئیات اشیاء و افراد، منحصراً نگاه کنم و اجازه ندادم علایق و چگونه زیستنام متاثر از نفرتهایم شود. آزادانه در هر آنچه خواستم دخل و تصرف کردم و منفورترینها را مقلوب کردم. از نفرتهایم لذت بردم، در مکانهایی که گریسته بودم، خندیدم و روایت را عوض کردم.

فرزانه آگاه
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
نظری ثبت نشده است.